فکرش رو بکن ساعت 3.30 نصفه شب با یکی از دوستات خونه یک دوست دیگتون خوابیده باشی یهو دوستت بگه من حالم بده میخوام برم خونه قرصهام رو بخورم و تو و اون یکی دوستت بلند بشین برین دوستتون رو برسونید خونه. بعد به جای رسوندن دوستتون همه با هم برید شمال ! چی پای یکی از دوستهات هم شلوار کوتاه و دمپایی باشه و فقط یک تی شرت آستین کوتاه پوشیده باشه !
داستان شمال رفتن ما هم اینجوری شد که امیر چون حالش بد بود خواست بره خونه قرص هاش رو بخوره راحت بخوابه. ما هم فردین بازیمون گل کرد گفتیم برسونیمش. عباس هم گفت من هم میام ولی صبر کنید لباس هام رو عوض کنم من گفتم با همین لباس خونه بیا زود بر میگردیم دیگه ! بعد همینجوری گذرمون به سمت میدونی که یک طرفش میره سمت رشت افتاد و در یک لحظه تصمیم بر این شد بریم تا دریا و صبح زود هم برگردیم ! خلاصه اینکه ساعت 5.45 رشت بودیم و عباس همچنان با تی شرت و شلوار کوتاه! چون که دیدیم خیلی زود رسیدیم وقت زیاد داریم تصمیم بر این شد که بریم از جاده کلاردشت برگردیم. خلاصه دریا را در رامسر دیدیم و کمی استراحت کردیم و به قصد برگشت راه افتادیم که وجود خونه ما در شهسوار باعث ایجاد گشادی فراوان و ماندن شد ! نه لباس داشتیم ، نه پول درست حسابی ، نه شارژر و نه حتی قلیون ! و نه حتی کلید خونه شهسوار رو با خودمون برده بودیم !!! کلید رو داداشم برام با اتوبوس فرستاد اما تا 8 شب کلید نداشتیم ! یک عدد قلیون خریداری نمودیم به جنگل های عباس آباد رفتیم که با قلیون کشیدن سرگرم بشیم ! خلاصه اینکه تا رسیدن کلید یک جوری خودمون رو سرگرم کردیم. زنگ زدم راننده اتوبوس که کی میرسه که فهمیدیم آقا رحیم آباد شهسوار نمیاد که رفته رحیم آباد کلاچای !!! حالا کی میره تا اونجا کلید بگیره ! با کلی طی الارض به رحیم آباد مورد نظر رسیدیم. (خدا رو شکر که سهمیه بنزین ماشین ها انقدر زیاده که میتونیم حسابی و با خیال راحت این ور اون ور بریم !!! ) این رحیم آباد مورد نظر هوای فوق العاده جالبی داشت و با خود کلاچای و دریا حدود نیم ساعتی راه داشت ! تازه مثل اینکه از بالاش به قزوین راه داشت و هرشب ساعت 9 واسه قزوین اتوبوس داشت ! خیلی نزدیک قزوین شده بودیم گویا ! برگشتیم رفتیم خونه و یک شلوار واسه عباس جور کردیم و فردا و پس فرداش بماند که از حوصله خارج است… فقط اینکه تنها شانسی که عباس داشت این بود که هوای شمال فوق العاده آفتابی و گرم بود که داشتیم از گرما می پختیم وگرنه با اون لباس ها از سرما یخ می زد !
10 دیدگاه دربارهٔ «شمال unwanted»
نهایت نامردی بود که دنبال من نیومدین ولی کلا خیلی کار باحالی کردین یک دنیا جالب بود
شایان جان ببخشید دیگه نخواستم نصفه شب مزاحمتون بشم ! انشالله دفعه بعد هماهنگ می کنم باهم بریم.
عجـــــــــــــــــــب ! 😯
یاد باد ! یاد گذشته یاد باد
اااااااااا….
چه باحال!!!
ایول به شما با تصمیمای انقلابی !!!!!
خب امیر چی شد؟
با حال بد بردینش شمال؟
شما سهمیه بنزینتون چقدره؟ یا لامبورگینیت کم مصرفه:d
بهنام جان خودت میدونی دیگه لامبورگینی هم کم مصرفه و هم سهمیه بنزینش ماهی 600 لیتر هست !
امیر رو هم بردیم شمال دیگه ! مریضی اش رو هم به من منتقل کرد !
پی نوشت : خدا پدر مادر بنزین آزاد رو بیامرزه !
وااااي چه باحال
خوشبحالتون
سينا من فقط نگران اين بودم كه شما يخ نزديد؟
نه دیگه یخ نزدیم !
آخه من شمال تو آفتابی هم یخ میزنم