امروز داشتم پادکست «جادی» رو گوش میدادم. یه جایی گفت توی تهران یه رستوران هست که از دوبی مکدونالد میاره و هر بار چیزی حدود ۱۵ میلیون تومن درمیاد. نمیدونم دقیقاً این عدد چند درصد حقوق یه آدم عادی میشه، اما چیزی که برام جالب بود این بود که چرا اونجا حالا باید مزخرفترین فستفود دنیا رو انتخاب کنه!
اولین تجربه من با مکدونالد برمیگرده به اولین سفر خارج از ایران. اون زمان برای یه پسر ایرانی گرفتن پاسپورت کار سادهای نبود. باید خدمت سربازی رو میگذروندی، یا وثیقه سنگین میگذاشتی؛ چیزی که ما نداشتیم لابد! خلاصه بعد از اینکه دوران سربازی تموم شد و پستچی کارت پایان خدمت من رو آورد، مستقیم رفتم اداره گذرنامه و اولین پاسپورتم رو گرفتم. مقصد اولم هم چین بود! حالا چین خودش یک داستان جداست.
چند روز بعد از رسیدن به چین، گذرم به مکدونالد افتاد. با ذوق از دیدن این نماد سرمایهداری جهانی، رفتم داخل که بالاخره شکممو با «طعم غرب» سیر کنم. اما نتیجه؟ همونجا شد اولین و آخرین تجربهام! راستش نمیدونم کیفیت غذاهای چین بهتر بود یا مکدونالد اونجا بدتر، ولی در هر صورت اصلاً چیزی نبود که بشه حتی تمومش کرد. توی دلم گفتم: «پسر! این غذای غربیهاست، تو چرا داری تو شرق امتحانش میکنی؟»
با گذر زمان و سفرهای بعدی، فرصت امتحان «ورژن غربی» مکدونالد هم پیش اومد. اما باز هم به خودم گفتم: «پسر! چرا دوست داری چند بار از یه سوراخ گزیده بشی؟»
این ماجرای مکدونالد تهران باعث شد امروز دوباره گذرم به مکدونالد بیفته. فقط برای اینکه مطمئن بشم اون مار هنوز تو همون سوراخ نشسته! حتی خود آقا ماره بیاد بهم بگه: «پسر! تو که توی سرزمین بهترین غذاهای دنیا زندگی میکنی چرا میخاری؟»
غذایی که توی عکس این پست میبینید، برای من ۹ یورو تموم شد؛ رقمی که حتی به ریز درصدی از درآمد ماهانه هم نرسه . حالا چرا یکی تو ایران نمیدونم چند درصد درآمدش رو باید خرج اون مزخرف بکنه رو حتی ایران بودم هم شاید نمیتونستم درک کنم.
